بسم الله الرحمن الرحيم


                            قصه بي‌بي جان


 


کنارم آمد نشست.


کتاب دعا را بستم و در هواي حرم گم شدم. خيره به ضريح، محو عطر خوش زيارت شدم. کارم بود. هر وقت توفيقي دست مي‌داد و به مشهد مي‌آمدم و مشرف حرم مي‌شدم،‌ دوست داشتم لحظاتي را در سکوت و آرامش، فقط بنشينم و از فضاي معنوي حرم بهره‌مند شوم. گاهي اين سکوت و غرق شدن به ساعتي هم مي‌کشيد و دوست نداشتم ازين حال و هوا بيرون بيايم.


با صدايش از خلوت خودم بيرون آمدم.درست فهميده‌بودم، با من بود.


با التماسي مهربان گفت:«دخترم ميشه برام زيارت نامه رو بخوني؟»


با اين که زيارت‌نامه را خوانده‌بودم، حيف آمد ازين توفيق دوباره بي‌بهره بمانم. گفتم:«باشه مادر»


کتاب دعا را بازکردم و جلو صورت خودم و خودش گرفتم و شروع به خواندن کردم.


زيارت‌نامه که تمام شد، تشکر کرد. به صورتش دقيق نگاه نکردم ببينم چه شکلي و کي هست! دوباره مي‌خواستم غرق در نفس‌هاي خلوت حرم شوم که گفت:«زواري؟»


گفتم:«يه زماني مجاور بودم الان چند ساله  زاير شدم»


نگذاشت غرق در خلوت شوم. شروع کرد برايم به حرف زدن. انگار نه انگار دو غريبه بوديم. با چنان صميميت و مهرباني حرف مي‌زد که تمام مدت احساس کردم مي‌شناسمش. نه فقط خودش را که تمام آدم‌هاي قصه‌اش را.


مسن بود و خيلي خوش‌سخن و خوش کلام. با يک آرامش خاصي برايم حرف مي‌زد. انگار سال‌ّهاست هم را مي‌شناسيم و حالا بعد از مدت‌ها يکديگر را در حرم امام رضا پيدا کرده‌ايم.


برايم از پسرش گفت و عروسش و از همه بيشتر از نوه کوچک دوست‌داشتني‌اش، فاطمه. چنان قشنگ تصوير و قصه آن‌ها را برايم گفت که اگر نقاش خوبي مي‌بودم، مي‌توانستم چهره و قيافه هر سه شان را نقش بزنم.


بيشتر از آن چه از پسر و عروسش بگويد از جگرگوشه‌اش فاطمه خانم مي‌گفت.


طوري ازو حرف مي‌زد که با تمام وجود احساسش مي‌کردم.


از قصه‌اش فهميدم پسرش کار و بار خوبي ندارد و عروسش در خانه کار مي‌کند ولي باز هم کفاف زندگي‌شان نيست. ازين که فاطمه کوچولو‌يش چگونه چادر سر مي‌کند و با چه لحني دلربايي حرف مي‌زند و اين که تمام جان بي‌بي، فاطمه جانش است.


مي‌گفت وقتي از در خانه مي‌رود تو فاطمه کوچولو جلو مي‌دود و بي‌بي را بغل مي‌کند و مي‌پرسد که برايش چه آورده‌است؟


لحن بي‌بي، لحن گرمي بود. چنان محو قصه او و فاطمه کوچولو شده‌بودم که متوجه منظورش نشدم. خيلي قشنگ، قصه مي‌گفت. با تمام وجود احساس مي‌کردم که از عمق جان، راست مي‌گويد و آن چه تعريف مي‌کند، عين واقعيت است. حتي اگر هم ذره‌اي احتمال قصه مي‌دادم، بازهم زيبا بود چرا که با بهترين لحن و زيباترين کلمات و صميمانه‌ترين نگاه‌ها و احساس‌ها، از زبان بي‌بي، بازگو مي‌شد. هرگز باور نکردم که چيزي غير از راستي در آن باشد و گرنه نمي‌توانستم به آن خوبي احساسش کنم و تصورش نمايم.


بي‌بي از هر دري و هر جايي گفت. چون سال‌ها از آن ماجرا مي‌گذرد، دقيق يادم نمي‌آيد چه بود و چه گفت. اما چهره بي‌بي و لحنش و تصوير فاطمه کوچکش، هنوز جلو چشمانم است.


فکر کنم ساعتي تمام برايم از فاطمه جانش گفت و من چنان غرق احساس زيباي اين پيرزن و نوه‌اش بودم که نفهميدم يعني چه!


 از نگاهم و طرز گوش دادنم فهميد که نفهميدم. براي همين در آخر قصه دلدادگي خودش و فاطمه جانش گفت:«دخترم! يه کمکي بکن. فاطمه‌ام منتظر من است. روم نميشه دست خالي برم خونه. تا ميرم تو جلو ميدوه و ميگه بي‌بي برام چي آوردي؟»


انگار کل حرم روي سرم ناگهان فروريخت. قيافه بي‌بي به گداها نمي‌خورد. لباس کهنه‌اي به تن نداشت و تميز و پاکيزه بود. اصلا هم لحن گدايي و التماس نداشت ولي خيلي قشنگ قصه نداري و بي‌کسي اش و قصه عشق بي‌بي و فاطمه جانش را برايم تعريف کرد.


و . چقدر من حواسم پرت بود!اصلا نفهميدم منظور اين بنده خدا تو تمام اين مدت چيه ! بيچاره وادار شده بود براي من يک ساعت قصه بگويد تا بتواند دل مرا به رحم بياورد و کمکش کنم. البته خودش قصه را تمام نمي‌کرد و ادامه‌اش مي‌داد. انگار واقعا داشت براي يک وامانده در راه قصه مي‌گفت،‌ تا خوابش ببرد. منم چنان محو که از اصل قصه بازماندم.


هرگز بي‌بي را فراموش نمي‌کنم. هرگز چهره فاطمه جانش از يادم نمي‌رود. اين فن بيان زيباي بي‌بي، ناشي از احساس عميق و واقعي‌اش بود و گرنه اين گونه دل را به چنگ خود در‌نمي‌آورد!


هنوز يادم هست که کجاي حرم نشسته‌بودم و او آمد و کنارم نشست. خلوت آن روزم را بي‌بي، خيلي زيبا درهم‌شکست. هيچ زيارتي مثل آن دفعه به دلم ننشست.


گاهي با خودم فکر مي‌کنم آيا هنوز زنده است؟ فاطمه جانش الان چند ساله‌است؟ وضعشان بهتر شد؟ روزهايي که بي‌بي چيزي به دست نمي‌آورد، چطوري به خانه برمي‌گشت؟ هنوز هم همان قصه را براي ديگران مي‌گويد؟ راستي خانه‌شان کجاي شهر بود؟ اصلا خانه‌اي داشتند؟


راستي چقدر شهر پر شده ازين بي‌بي‌ها! فقط نمي‌دانم هنوز هم قصه مي‌گويند و آيا کسي پاي قصه اين‌ها مي‌نشيند!؟


خدا کند پسرش کار خوبي پيدا کرده‌باشد و حال و روزشان خوب باشد! خدا کند فاطمه جان هم بي‌بي را همان‌قدر دوست داشته‌باشد!


خدا کند بي‌بي زنده باشد!


 


 


 


 

ناظم مدرسه واي

قصه بي بي جان

قصه ,فاطمه ,بي‌بي ,تمام ,هم ,حرم ,فاطمه جانش ,که تمام ,حرف مي‌زد ,و عروسش ,بي‌بي را

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

مطالب اینترنتی بتا 3 هوبوت Susanberry ماجراهای سیاسیون ویرانه های آبادگوها آموزش مفاهيم بازاريابي و کسب و کار داستان های کوتاه طنز حسین سالمیان داستان سردار پایداری به زبانهای آلمانی ،انگلیسی وفرانسوی faslerooyeshci