بارقه قلم





به نام خدا


ناظم مدرسة واي!


مي‌گفت:«ناظم مردي در ابتدايي داشتيم با قدي نه بلند و سري چه بي‌مو! چاق نبود، لاغرهم نبود، فقط آدم نبود! بچه‌ها را مي‌زد. ابتدايي‌هاي کوچک معصوم را مي‌زد! بد هم مي‌زد! اصلا توي آن مدرسه همه مي‌زدند حتي بچه‌ها نيز به اين باور وعمل رسيده‌بودند که بايد هم را بزنند.


مرد ناخدايي نبود. ريش داشت. سبيل هم داشت. ساده مي‌پوشيد و سر به زير راه مي‌رفت به نامحرم نگاه تيز نمي‌کرد و هوسران نبود اما با بچه‌ها خوب نبود وقتي عصباني مي‌شد اول مشت و لگدش مي‌آمد و حتي در آخر هم عقلش نمي‌آمد.


بارها و بارها جلوي چشمان خودم بچه‌ها را بد مي‌زد که حتي مانعش مي‌شدم و او از من گله‌مند مي‌شد!


تازه اين خوبشان بود. يک ناظم جديدي آورده‌بودند بلندقد و سياه چهره با چشماني گشاد و لبهايي کلفت و لاغر لاغر، عين چوب کبريت و اخلاقش عين سگ!


بچه کلاس اول چند سالش بود سر صف اگر اندکي تکان مي‌خوردند بچه‌ها را از مچ دو دست بلند مي‌کرد و خرکشان به پاي چوبه دار کنار سکو صف مي‌کشاند.


مي‌ترسيدي نگاهش کني چه برسد به اين که با او حرف بزني و نصيحتش کني يا طلب بخشش براي بچه‌ها.


برگرديم سر همان ناظم اوليه؛


تمام موهاي کف سرش را در مدرسه يا راه مدرسه از دست داده‌بود. شايد هم غير از مدرسه!


آدم نمي‌فهميد که او خوب است يا بد است؟


اما يک روز خودش خودش را خيلي خوب معرفي کرد. توي جلسه عمومي معلم‌ها در دفتر اين خاطره از خودش را گفت.


همين‌طور که با اعتماد به نفس کافي و مسلط، به صندلي تکيه داده بود گفت:«يک‌سال منو فرستادند به يکي از مناطق بالاي تهران -به دلايل سياسي اسم منطقه را نمي‌نويسم - خيلي به من مي‌رسيدند. براي هر کاري سکه‌اي در دستانم مي‌گذاشتند. اولياي بچه‌ها همه مهندس دکتر بودند و به لحاظ مالي در وضعيت خوبي بودند. براي هر تشکري، سکه‌اي تقديمم مي‌شد. کارت تخفيف بهترين فروشگا‌ّه‌ها را به من هديه مي‌دادند تا رايگان از آن‌جا خريد کنم و هزاران در نعمت ديگر!


به لحاظ مالي اصلا مشکل نداشتم و خيلي رسيدگي مي‌کردند اما


اما اين امّايش خيلي مهم بود؟ شنيدن امّايش دردآور بود. هيچي نمي‌شد گفت. فقط قلبمان درد گرفت و سکوتمان عميق‌تر شد! در رأس قدرت بود و کسي به خودش اجازه نمي‌داد حرفي بزند، اصلا چه فايده‌اي داشت حرفي بزني، کو گوش شنوا؟ کو کسي که اندکي احساس گناه کند تا به راهش بياوري؟


همکاران ابتدايي هم مثل بچه‌هايشان حرف گوش‌کن و ساکت بودند. مي‌زديشان هم نطوق نمي‌زدند. فقط من از درد، آه عميقي کشيدم! دلم مي‌خواست خفه‌اش کنم اما با کدام چنگ و با کدام زور؟


با همان قدرت و اعتماد به نفس گفت:«امّا يه بدي داشت اون مدرسه! و اونم اين بود که به بچه‌ّها نمي‌شد گفت بالاي چشمتون ابروست! تا حرفي مي‌زدي خانواده تو مدرسه بود و اداره و کوچه و خيابان»


رويش نشد بگويد نمي‌شد آن‌جا فحش داد و کتک زد و با اين که حقوق خوبي هم به او مي‌دادند به سال نکشيده برگشته‌بود همين مدرسه قبل. در اين منطقه چون هم مي‌شد بچه‌ها را حسابي زد هم حسابي ناسزا گفت و هم بچه‌ّها کلامي به خانه نمي‌بردند و هم اگر مي‌بردند خانواده درست درماني نبود که  بتواند صدايش را بلندتر از صداي او بکند و مشتش را محکم بگيرد و نه اين که توان مالي براي شکايت و پي‌گيري داشتند.


بچه‌ّهايي با خانواده‌هايي ضعيف،  معتاد يا طلاق گرفته يا در فقر و بدبختي که تنها دلخوشي‌شان همين مدرسه بود که ساعاتي را از هياهوي خانه‌هاي سختشان دور باشند.


و او و نه تنها او که چندين تن با او با بچه‌ّها بد رفتاري کردند و مي‌کنند.


آن آقاي ناظم بعدا هم به مقام بالاتري از ناظميت رسيد و من ديگر نديدمش.»


اما صداي درد بچه‌ها را مي‌شود از دور هم شنيد! مدرسه‌هايي با ششصد هفتصد دانش‌آموز و يک يا دو ناظم و حضور سرد خشم و نفرت و خشونت!


اين قصه از پنجاه سال پيش نيست. مهربانان زيادي از هزاران سال پيش بوده‌اند و هستند اما نامهربانان نيز هنوز هستند. خيلي‌ها هم مي دانند و مي‌بينند و مي‌توانند اما


امّا حاکمان زور هميشه بهتر بوده‌اند چون راحت‌تر و بي‌دردسرتر و ارزان‌تر توانسته‌اند صداها را در گلو خفه کنند و بغض‌ها را در سينه! بدون اندک مهارت و مطالعه و وقت و هزينه‌اي! بدون ذره‌اي اخلاق! بدون ذره‌اي انصاف!


بدون ذره‌اي انسانيت


 


                                                  بسم الله الرحمن الرحيم


                            قصه بي‌بي جان


 


کنارم آمد نشست.


کتاب دعا را بستم و در هواي حرم گم شدم. خيره به ضريح، محو عطر خوش زيارت شدم. کارم بود. هر وقت توفيقي دست مي‌داد و به مشهد مي‌آمدم و مشرف حرم مي‌شدم،‌ دوست داشتم لحظاتي را در سکوت و آرامش، فقط بنشينم و از فضاي معنوي حرم بهره‌مند شوم. گاهي اين سکوت و غرق شدن به ساعتي هم مي‌کشيد و دوست نداشتم ازين حال و هوا بيرون بيايم.


با صدايش از خلوت خودم بيرون آمدم.درست فهميده‌بودم، با من بود.


با التماسي مهربان گفت:«دخترم ميشه برام زيارت نامه رو بخوني؟»


با اين که زيارت‌نامه را خوانده‌بودم، حيف آمد ازين توفيق دوباره بي‌بهره بمانم. گفتم:«باشه مادر»


کتاب دعا را بازکردم و جلو صورت خودم و خودش گرفتم و شروع به خواندن کردم.


زيارت‌نامه که تمام شد، تشکر کرد. به صورتش دقيق نگاه نکردم ببينم چه شکلي و کي هست! دوباره مي‌خواستم غرق در نفس‌هاي خلوت حرم شوم که گفت:«زواري؟»


گفتم:«يه زماني مجاور بودم الان چند ساله  زاير شدم»


نگذاشت غرق در خلوت شوم. شروع کرد برايم به حرف زدن. انگار نه انگار دو غريبه بوديم. با چنان صميميت و مهرباني حرف مي‌زد که تمام مدت احساس کردم مي‌شناسمش. نه فقط خودش را که تمام آدم‌هاي قصه‌اش را.


مسن بود و خيلي خوش‌سخن و خوش کلام. با يک آرامش خاصي برايم حرف مي‌زد. انگار سال‌ّهاست هم را مي‌شناسيم و حالا بعد از مدت‌ها يکديگر را در حرم امام رضا پيدا کرده‌ايم.


برايم از پسرش گفت و عروسش و از همه بيشتر از نوه کوچک دوست‌داشتني‌اش، فاطمه. چنان قشنگ تصوير و قصه آن‌ها را برايم گفت که اگر نقاش خوبي مي‌بودم، مي‌توانستم چهره و قيافه هر سه شان را نقش بزنم.


بيشتر از آن چه از پسر و عروسش بگويد از جگرگوشه‌اش فاطمه خانم مي‌گفت.


طوري ازو حرف مي‌زد که با تمام وجود احساسش مي‌کردم.


از قصه‌اش فهميدم پسرش کار و بار خوبي ندارد و عروسش در خانه کار مي‌کند ولي باز هم کفاف زندگي‌شان نيست. ازين که فاطمه کوچولو‌يش چگونه چادر سر مي‌کند و با چه لحني دلربايي حرف مي‌زند و اين که تمام جان بي‌بي، فاطمه جانش است.


مي‌گفت وقتي از در خانه مي‌رود تو فاطمه کوچولو جلو مي‌دود و بي‌بي را بغل مي‌کند و مي‌پرسد که برايش چه آورده‌است؟


لحن بي‌بي، لحن گرمي بود. چنان محو قصه او و فاطمه کوچولو شده‌بودم که متوجه منظورش نشدم. خيلي قشنگ، قصه مي‌گفت. با تمام وجود احساس مي‌کردم که از عمق جان، راست مي‌گويد و آن چه تعريف مي‌کند، عين واقعيت است. حتي اگر هم ذره‌اي احتمال قصه مي‌دادم، بازهم زيبا بود چرا که با بهترين لحن و زيباترين کلمات و صميمانه‌ترين نگاه‌ها و احساس‌ها، از زبان بي‌بي، بازگو مي‌شد. هرگز باور نکردم که چيزي غير از راستي در آن باشد و گرنه نمي‌توانستم به آن خوبي احساسش کنم و تصورش نمايم.


بي‌بي از هر دري و هر جايي گفت. چون سال‌ها از آن ماجرا مي‌گذرد، دقيق يادم نمي‌آيد چه بود و چه گفت. اما چهره بي‌بي و لحنش و تصوير فاطمه کوچکش، هنوز جلو چشمانم است.


فکر کنم ساعتي تمام برايم از فاطمه جانش گفت و من چنان غرق احساس زيباي اين پيرزن و نوه‌اش بودم که نفهميدم يعني چه!


 از نگاهم و طرز گوش دادنم فهميد که نفهميدم. براي همين در آخر قصه دلدادگي خودش و فاطمه جانش گفت:«دخترم! يه کمکي بکن. فاطمه‌ام منتظر من است. روم نميشه دست خالي برم خونه. تا ميرم تو جلو ميدوه و ميگه بي‌بي برام چي آوردي؟»


انگار کل حرم روي سرم ناگهان فروريخت. قيافه بي‌بي به گداها نمي‌خورد. لباس کهنه‌اي به تن نداشت و تميز و پاکيزه بود. اصلا هم لحن گدايي و التماس نداشت ولي خيلي قشنگ قصه نداري و بي‌کسي اش و قصه عشق بي‌بي و فاطمه جانش را برايم تعريف کرد.


و . چقدر من حواسم پرت بود!اصلا نفهميدم منظور اين بنده خدا تو تمام اين مدت چيه ! بيچاره وادار شده بود براي من يک ساعت قصه بگويد تا بتواند دل مرا به رحم بياورد و کمکش کنم. البته خودش قصه را تمام نمي‌کرد و ادامه‌اش مي‌داد. انگار واقعا داشت براي يک وامانده در راه قصه مي‌گفت،‌ تا خوابش ببرد. منم چنان محو که از اصل قصه بازماندم.


هرگز بي‌بي را فراموش نمي‌کنم. هرگز چهره فاطمه جانش از يادم نمي‌رود. اين فن بيان زيباي بي‌بي، ناشي از احساس عميق و واقعي‌اش بود و گرنه اين گونه دل را به چنگ خود در‌نمي‌آورد!


هنوز يادم هست که کجاي حرم نشسته‌بودم و او آمد و کنارم نشست. خلوت آن روزم را بي‌بي، خيلي زيبا درهم‌شکست. هيچ زيارتي مثل آن دفعه به دلم ننشست.


گاهي با خودم فکر مي‌کنم آيا هنوز زنده است؟ فاطمه جانش الان چند ساله‌است؟ وضعشان بهتر شد؟ روزهايي که بي‌بي چيزي به دست نمي‌آورد، چطوري به خانه برمي‌گشت؟ هنوز هم همان قصه را براي ديگران مي‌گويد؟ راستي خانه‌شان کجاي شهر بود؟ اصلا خانه‌اي داشتند؟


راستي چقدر شهر پر شده ازين بي‌بي‌ها! فقط نمي‌دانم هنوز هم قصه مي‌گويند و آيا کسي پاي قصه اين‌ها مي‌نشيند!؟


خدا کند پسرش کار خوبي پيدا کرده‌باشد و حال و روزشان خوب باشد! خدا کند فاطمه جان هم بي‌بي را همان‌قدر دوست داشته‌باشد!


خدا کند بي‌بي زنده باشد!


 


 


 


 


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

مد و پوشاک و کفش . کتوني اسپرت بازرگانی سایناویژن طلاتل یادمان باشد آموزش مقاله نویسی ervi دنیای امروز پول الکترونیکی ویرتاکوین rezasoleimani اطلاعات جامع و تخصصی سئو